مجید عزیزی‌هابیل




دل آشفته‌ام حال مرا بهتر نمی‌خواهد

که مرغ با قفس خو کرده بال و پر نمی‌خواهد


از این لبخند غمگین می‌شود فال مرا فهمید

بیان حال ما دیوانه‌ها منبر نمی‌خواهد


گذشتی با رقیبان؛ مست و سرکش، اخم در ابرو

هلاک یک نفر آرایش لشکر نمی‌خواهد


نصیب هر که عاشق شد بغیر از اشک و حسرت نیست

از این دریای آتش هیچ کس گوهر نمی‌خواهد


کسی که می‌گذشت از خنده‌های دیگران تا تو

تو را با خنده‌های دیگران دیگر نمی‌خواهد







زل  می‌زنی به شاخۀ خشک درخت‌ها

از پشت شیشه‌های قطاری که رفتنی‌ست

فرقی نمی‌کند به کجا؟ کی؟ چرا؟ چطور؟

فرقی نمی‌کند که جهانت بزرگ نیست

 

یک روز عصر، مثلِ همین روز‌های سرد

با اتّفاقِ مسخره‌ای آشنا شدیم

خمپاره‌های توی سرم تیر می‌کشند

سربازها یکی یکی از هم./ جدا شدیم

 

یعنی تفاله‌های پس از جنگ ما شدیم

باید قبول کرد ت‌مدارها.

چاقو برید هر چه به دستش رسیده بود

[تصویرِ تار، تونل و سوتِ قطارها]

 

هر روز حالم از خودم، از زندگی. بد است

هر روز طول و عرضِ خیابان بلند شد

گنجشک‌های  مرده کنار پیاده رو

فهمیده‌اند بی تو زمستان بلند شد

 

از چشم‌های بی رمقِ گریه‌آورت

حس کرده‌ام چقدر غمت با من آشناست

من نیمۀ کسی که تویی نیستم، قبول

بن‌بست اتّفاقِ غم‌انگیزِ کوچه‌هاست

 

هی فکر کن به عکس فروغی که در اتاق.

توی اجاق عکسِ کسی دود می‌شود

خونی که پاش خورده به دیوار شیشه‌ها

گاوی که زیرِ فلسفه نابود می‌شود

 

عکسی که توی برف گرفتی قشنگ بود!

پاییز فصلِ اولِ سال است بعد از این

لعنت به مردها که نباید.که گریه هم.

تنها شدم، که بی تو محال است بعد از این



.

مجید عزیزی


 


چون گلِ یاسِ درآورده سر از باغ به در

مویت از شانه رسیده است به آغوش کمر


تو پر از زمزمۀ روشن بارانی و من

پرم از خلوت یک باغ پس از شهریور


کوه دربندم و از منظرۀ کوچ پرم

قوی آزادی و در بال و پرت شوق سفر


رود دل کند و به‌دنبال خود از دشت گذشت

مثل رود از من و از خاطره‌هایم بگذر


سر سپردیم و سزاوار از این بیشتر است

هر که با عشق درافتاد و نینداخت سپر


مثل باد از من تنها که گذشتی، با خود

- تا فراموش کنی- نام مرا نیز نبر.





 

 

جز خیل اشک و آه سپاهی به ما نداد

با این وجود فرصت آهی به ما نداد

 

ما را مقرّبان حریمش حساب کرد

جز درد و داغ منصب و جاهی به ما نداد

 

ما را برای عبرت خلق آفریده بود

از سجده غیر نامه‌سیاهی به ما نداد

 

ما مثل کوه سرکش و دربند مهر او

او جز ستیغ تیغ پناهی به ما نداد

 

دلخوش به رحمتیم که در پنج روز عمر

 مستی مجال هیچ گناهی به ما نداد

 

 


 

 

 

 

 

 

به هر تیری که خوردم بذر شعری سر زد از جانم

شکوه شِکوۀ خاقانی از دی‌مــــــاه شــــــــروانم

 

مرا آشفتگی با شعر پیوسته است چــــون مویت

دوچــــندان می‌شــــود دل‌بردنم وقتی پریشانم

 

به رحمت آنچــــــنان امیدوارم برخلاف شیـخ

که او از مستی  و مـــــن از مسلمانی پشیمـــانم

 

کدامین نوشدارو حال من را خوب خواهد کرد؟

که خاکـــی زخمی از ارونــــد تا شاخ خراسانم

 

شراب و زهــــــر را دنیا به هم آمیخت در جامم

چنان مسعــــــود منحـــــوسم، چنین آباد ویرانم

 

نپرس از من چرا این روزها در تو امیدی نیست؟»

شبم، تلخم، سیاهم، ابری‌ام، ســــــردم، زمستانم.

 

 

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها